برگزیده اشعار نیکی فیروز کوهی_ســـــــری2
♡♡♡گمشده ای به نام من...♡♡♡
همون آوای مردگانی سابق!!!
درباره وبلاگ


به وبلاگ ما خوش آمدید....با نام افریدگار عشق آغاز میکنیم.... خداوندا من در کلبه ی فقیرانه ی خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری،من چوت تویی دارم و تو چون خودی نداری.... . . سر گــــــــــــــــــردانم میان مردگـــانی های دلم زندگــــانی سهل است،مــــن مردگـــانی میکنم....... . . . اینجا همه دلتنگند.. دنبال گمشده ای هستند.. من هم دنبال گمشده ای می گردم.. گمشده ای به نام من …

پيوندها
ابزار وبلاگ
خرید لایسنس نود32
منتظر
لطافت غزل
زندگی کاغذی
قصه قاصدک
عاشقانه
عکس های مذهبی ( آقا مجتبی )
خرید پالتو
قالب سولو
تبادل لینک رایگان اتوماتیک
تـــــنـــــهـــــــایـــــی(آقا عرفان)
تور آنتاليا
تنــــــــــهایـــ شـــبـگــــــرد(آقا رضا)
تنهـــایــی(آقا مجتبی)
چت روم(آقا محمد)
gps ماشین ردیاب
دیلایت فابریک
جلو پنجره لیفان ایکس 60

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان mordeganee Diaries و آدرس mordeganee.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 483
تعداد نظرات : 45
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
☼admin)suzy)

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 

مثل زنی برهنه

کوچههایِ بی تو را پرسه میزنم

اینجا هوا بارانی است

و کسی مثل تو

کنار من ... نیست

.

.

.

مگذار روزگار، عطرِ مرا از خاطرِ تو بدزدد

 این آدمها که با تو مینشینند

 میخندند

 شانه به شانه ات میرقصند

 و شب به شب

 جای خالی مرا در آغوش تو پر می کنند

 اینها غریبه اند

 من همان آشنایی هستم

 که با تو مینشست

 می خندید

 می رقصید

 و شب هایش

 خلاصه میشد در آغوشِ تو

 تنها من هستم

 که روزگارم پر شده از خاطره ی عطرِ تو

.

.

.

بیا....

 بی تو...

 آنچنان پر جراحت روی دستِ دنیا افتاده ام

 که سربازی تنها

 با تفنگی بیِ تیر

 و قلبی که سینهاش را میشکافد

 تا هزار تکه شود

 بر زمینی، که صدای پای دشمن را به او نزدیک تر و نزدیک تر میکند

.

.

.

زنی با موهای سیاه

 با بارانی سیاه

 با شال گردنی سیاه

 با کاغذی در مشت

 رویش نوشته

 " تو بهانه شعرهای منی"

 زنی که دل به بارانی خیابانها میدهد

 میرود

 میرود

 میرود

 و زیر لب میخواند

 " دعا کن بر نگردم "

 زنی شبیهِ من

.

.

.

کاش بشنوی ...

 بشنوی دعای دستهایِ بی پنجره را

 دستهایی که مینویسد

باران

 به روزگارِ من ببار!!

.

.

.

 

نجاتم بده از عمق فاجعه های که شعر من نام دارد

 بگذار برای یکبار هم که شده

 تسلیم این قافیه های بی وزن گهگاهی نباشم

 بگذار در کلامی نو

 در شعری نو ظهور کنم

 من به هیچ انتهایی ایمان ندارم

 شروع را نشانم بده

 رهایم کن از این خیال پر از تک واژه های مأیوس و آواره

 بگذار شعری باشم بی کلام

 و تو

 هر روز مرا دکلمه کن

 یک شعر بی کلام ... به اسم من

.

.

.

 

حالا که هستی

 تسکین باش برایم

 تنهایی

 مثل یک گرگ

 زنجیر پاره کرده

 ریشههای بودنِ مرا

 باورِ بودنِ تو را

 می درد

 و می درد

  و می درد..

 حالا که هستی

 تسکین باش برایم

 مرا در آغوش بگیر و بگو

 کجا رفتند؟

 آدمهایی که دوستم داشتند

 کجا هستند آدمهایی که دوستشان داشت؟؟؟

.

.

.

كاش پير تر بودم

 اين خستگي كشنده بي دليل را

 مى سپردم به خوابي عميق

 ستون وار

 تكيه مى دادم بر خميده پشتى

 كه عصيان را چنان عريان ادعا مى كرد

 بى مهابا قمار مى كردم

 با دلي كه جنگ را ابلهانه مى پنداشت

 و سكوت را مقدس

 آنوقت ...

 تمام دغدغهام مى شد

 خفتني با صلابت

.

.

.

چه پیوستگی غمگینی

 جهان هرگز بیدار نبود

 برای مهربانی دستهای ما

 و در انزوای خاموشِ باورهای بیهوده

 هرگز چشمها را نگشودیم

 برای دیدنِ دوباره ی دنیا..

 

 ما پیش از آفتاب

 غروب کرده بودیم

 ...چه ویرانی نفس گیری...

.

.

.

 

شب به شب

 تنی خسته را از لباسی خاکی میکشد بیرون

 می خواباندش بر زمینی سرد و سخت

 و روحش را میفرستد به رویا

 بی دغدغه ی فردا و فرداها

 بی خیال خالی جیبش

 بی تعهد به سفرهای که خوابِ نان میبیند

 روحش را میفرستد به یک تابستانِ طولانی

 بهانه نمیدهد

 به دست مردی که روی دردِ استخوانش خوابیده

 و فکر میکند

 این خانه تاریک ... خانه ی من است ؟؟

 این خمیده شبح ... سایه ی من؟؟

.

.

.

سینه اش

 خیابانی پر درخت

 باد

 شبح وار

 پیچیده

 از شاخهای به شاخه ای

 از پشتِ سایه ها

 یک نفر گریخته

 هیاهو وار

 می پرسد

 پس جفتِ من کو؟

.

.

.

اردیبهشت

 اگر فصلِ جفت شدنِ شانههای تو

 با نور و آفتاب نبود

 اگر افسونِ صدایِ تو

 گذرگاهی به کوچه باغِ پر از عطر اقاقی

 یا طلوعِ خوشِ لحظه

 انعکاس ساده ی شعر و خاطره

 بر پیشانی آبی آسمان نبود

 پس اردیبهشت چه بود

 که عشق چنین دریاوار

 بی وقفه

 در بنِ واژه هامان جاریست ؟

.

.

.

 

زنها وقتی خوشحالند لباسهای زیبا میپوشند

 وقتی خوشحال ترند گوشواره آویزان میکنند

 غمگین که باشند با موهایشان ور میروند

 تنها که باشند کفش میخرند، کتاب میخرند ، قهوه زیاد میخورند

 دلتنگ که باشند عینک سیاه بزرگ میزنند ، و دور از چشمِ دنیا ، با واژههای تلخ ، جملههای قشنگ میسازند

 دلگیر که میشوند ...

 فرق میکند ، گاهی با لباسی زیبا در را برایت باز میکنند و با لبخند به یک چای دعوتت میکنند ،

 گاهی با کتابی در دست ، کنجِ یک کافه، بی خیالِ حضورِ چشمهای کنجکاو با موهایشان بازی میکنند

 حالا اگر تو مردی باشی که در هر شرایطی با همان لباس ساده، با همان عینکی که گاه به گاه روی صورتت جابجا میکنی،

 با همان حالتِ خودمانی همیشگی و دستهایی که بیشتر وقتها تکلیفشان را نمیدانند

 به دیدن زنِ محبوبت بروی ، از کجا خواهی فهمید

 در درون این موجودِ آراسته چگونه توفان جایش را به تعادلی پر جذبه میدهد؟

 چگونه زمان در لحظه ی درد میایستد تا به وقتِ تنهایی بغض را به سلاخی چشمهای منتظرش بفرستد ؟

 چگونه خواهی فهمید زنی که

 تا مرز جنون به معجزه ی رویا ایمان دارد،از پشتِ عینکِ سیاهش دیوانه وار دوستت دارد ؟

.

.

.

 

تو میرفتی

جاده میرفت

باد میبرد

گیسوانت میوزید

من ایستاده بودم

به اصرارِ احتمالِ یک اشتباه, در لحظه ی آخر ایستاده بودم

تو دور میشدی

بی هیچ سؤ تفاهمی

و من ...

چنان ناقوسی بیتاب

در خودم زنگ میزدم

تو دور می شدی

من دچار خوف

از انزواخانه ی تاریکم میدیدم

چهار مرد چهار گوشهِ مرا گرفته اند

... با خود می برند

آه نازنینم ....

ناقوس ها

در من زنگ میخوردند

و تو دور میشدی

.

.

.

شالش رنگِ درد

عطرش بوی خیانت

کفشهایش شکلِ رفتن شده اند

خودش

رقیبِ لحظههای ماست

دارد از نبودن هم پیشی میگیرد

می دانم

تن هایمان، آزرده از خسته بودن است

می دانم

زیر پوستِ این خانه، نبضِ کوچ، چه بی تابانه میزند

می دانم

قدم هایش، آغشته است به غبارِ جاده

با این حال دوست داشتم مثلِ باد بپیچم به پایش

تنها به احتمال زمین خوردنش

به احتمال اینکه دستش را که میگیرم

یک بار دیگر

نگاهش درگیرِ نگاهِ عاشقِ من شود

به احتمالِ اینکه

شاید هنوز آخرین لحظه را نباخته باشم

پنجرهها به هر بهانهای باز و بسته شوند

من، مثلِ باد

به چهار گوشِ این خانه میپیچم

هو میکشم و میگویم

محبوبم !

عشق، افسانه نیست

.

.

.

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: